دو دوست

شعر ،داستان،خاطره ،عکس ،اس ام اس عاشقانه و......

دو دوست

شعر ،داستان،خاطره ،عکس ،اس ام اس عاشقانه و......

بدون شرح

شخصی مادر پیرش را در زنبیلی می گذاشت و هرجا می رفت، همراه خودش میبرد. روزی حضرت عیسی او را دید، به وی فرمود: آن زن کیست گفت مادرم است. فرمود: او را شوهر بده. گفت: پیر است و قادر به حرکت نیست. پیرزن دستش را از زنبیل بیرون آورد و بر سر پسرش زد و گفت: آخه نکبت! تو بهتر می فهمی یا پیغمبر خدا؟

نظرات 3 + ارسال نظر
آنا پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:10 ق.ظ http://www.lapeste.blogsky.com

خیلی با حال بود
سپاس ازخنده ی صبح که هدیه دادی

salam
mer30 nazare lotfeshomast
bazham sarbezanid

ali دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:36 ق.ظ

salam

ajabbbbbbbbbbbbbbbbbbbbbb

salam
thank you

maryam دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:55 ب.ظ http://www.arezohaigomnam.blogfa.com

زندگی به من آموخت ...
آدمها نه دروغ می گویند
نه زیر حرفشان می زنند ...!!
اگرچیزی می گویند صرفا " احساسشان " درهمان لحظه ست ...!!
نباید رویش حساب کرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد