توجـــــــــــــــه

سلام

 

این وبلاگ به دلیل مشکلات زیادی که بلوگفا سر راهمون گذاشت

 

تا یه مدتی ...

این روزها ...

این روزها 

 

دلم اصرار دارد فریاد بزند

 


اما من جلوی دهانش را میگیرم

 


وقتی میدانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد!



 

این روزها

 


من خدای سکوت شده ام

 


خفقان گرفته ام
تا آرامش اهالی دنیا خط خطی نشود !

 

 

نگــاه ِ تــــــو

چــقدر دزدیــدنِ نگــاه ِ تــــــو


از چشــمان ِ تــــــــــو


لــــــذت بخــــــش اســت !


گــویــی تیــله ای


از چشــمم بــه دلــــــــــم مــی افتــد!


بـــانـــــــــــو!


بــا مــــــردی کــه تیــله هــای


بسیــــــار دارد،


مــی آیــــــــــی؟

 


دوستت دارم

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...

 وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارمسرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی


 

وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی و پیشونیم رو بوسیدی و گفتی بهتره عجله کنی داره دیرت می شه


وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری بعد از کارت زود بیا خونه


وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری تو درسها به بچه مون کمک کنی


وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی
بهم نکاه کردی و خندیدی

 وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی

 

وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود

 

 وقتی که 80 سالت شد این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری نتونستم چیزی بگم فقط اشک در چشمام جمع شد اون روز بهترین روز زندگی من بود چون تو هم گفتی که منو دوست داری

 

 

 

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی او دیگر صدایت را نخواهد شنید


عشـــــ♥ــــق

دلم با عشـــــق تو عاشق ترین شد


تمام لحظه هایم بهتـــــرین شد


ولی بی مهریت كار دلـــــم ساخت


دل تنهای من تنهـــــا ترین شد

 

در خلوت من جز تـــــو کسی راه ندارد

 
رخسار فریبای تـــــو را ماه ندارد


غمنامه ی من غصه ی چشمان تـــــو باشد


غیر از تـــــو دلم دلبر دلخواه ندارد

 

عدالت و لطف خدا

زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟

داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.

سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟

 

زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود

را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى

کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و

 محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .

 

هنوز سخن زن تمام نشده بود که ...

در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به

 حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و

عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که

 شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ،

طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ،

 ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال

 بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس

 طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد

 دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا

هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى.

حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه

 مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود :

این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ،

 

 خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است.

 

 

جـــــــز تــــــو ... !

بودنت را دوست دارم

وقتی پنجه در کمرم حلقه می کنی

و به آغوشت سفت مرا می فشاری

و وادارم می کنی

که به هیچ کس فکر نکنم

جـــــــز تـــ♥ـــو ... !


تــــــــو یعنی ...

اگر دریای دل آبی ست تویی فانوس زیبایش


اگر آیینه یک دنیاست تویی معنای دنیایش


***


تو یعنی یک شقایق را به یک پروانه بخشیدن


تو یعنی از سحر تا شب به زیبایی درخشیدن


***


تو یعنی یک کبوتر را زتنهایی رها کردن


خدای آسمان ها را به آرامی صدا کردن


***


تو یعنی چتری از احساس برای قلب بارانی


تو یعنی در زمستان ها به فکر پونه افتادن


***


اگر یک آسمان دل را به قصد عشق بردارم


میان عشق و زیبایی ترا من دوست میدارم

 

 

http://www.khavaranshop.com/ 

خريد پستي از خاوران شاپسکــــ♥ــوت عشـــ♥ــــق ۲ ساله شدhttp://www.khavaranshop.com/ 

خريد پستي از خاوران شاپ



اینم آبجی الهه درست کرده!!!

تقدیــــــــر

خواب دیدم خواب یک رویای خوش



خواب آن زیبا رخ معشوقه کش


در همان دم خواب من تعبیر شد


عشق من پیروز بر تقدیر شد



با خدا گفتم که این تقدیر چیست



مردمت را زین سخن تعبیر چیست



گفت من تقدیر را رد کرده ام



من خدایم ، کی به کی بد کرده ام



یأس هر کس خود همان تقدیر اوست



دوست آخر کی کند تخریب دوست



این سخن آمد ز مخلوقان سست



باید این تقدیر را از صحنه شست



هر کسی تقدیر او را رهبر است



همچو سنگی گوشه یک معبر است



سنگ را شاید به منظوری برند



سست مخلوقان ز سنگی کمترند

 

مـــــ♥ــــادر

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید : 
 
(( می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید اما من به این کوچکی و
 
بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به انجا بروم)).
 
خداوند پاسخ داد :
 
از میان بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام .
 
او در انتظار تو است و از تو نگهداری میکند.
 
 
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه !!!
 
 
کودک گفت :
 
اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای
 
شادی من کافی است.
 
خداوند لبخند زد :
 
 فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او
 
را احساس خواهی کرد.
 
خداوند او را نوازش کرد و گفت که فرشته تو زیباترین و شیرین ترین
 
 
واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد.
 
و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
 
کودک با ناراحتی گفت : وقتی می خواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟
 
 
خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت :فرشته ات دستهایت را
 
 
کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد چگونه دعا کنی.
 
کودک سرش را برگرداند و پرسید :
 
شنیده ام در زمین انسان های بد هم زندگی می کنند.
 
چه کسی از من محافظت میکند ؟
 
 
فرشته ات از تو محافظت می کند حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
 
کودک با نگرانی ادامه داد : اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم
 
 شما را ببینم ناراحت خواهم بود
 
 
خداوند لبخند زد و گفت فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد
 
کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت گرچه من همواره در کنار تو
 
خواهم بود
 
 
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد .
 
 کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.
 
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید :
 
خدایا اگر باید همین الان بروم لطفا نام فرشته ام را بگویید.
 
 
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد:
 
نام فرشته ات اهمیتی ندارد تو می توانی او را مـــــ♥ــــادر صدا کنی