ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
لحظه ای به خود آمدم،احساس کردم در فضایی بزرگی قرار دارم
ودر میان مادهای بی رنگ شناورم.پرتوهای نور ملایمی همه جا را
روشن کرده بود و گرمای مطبوعیتنم را نوازش می داد.تا کرانه ی دور،
از کسی وچیزی خبر نبود؛گویی در دنیای من کسی جز خودم وجود نداشت.
دلهره ای من را فرا گرفت کمن کیستم؟این جا کجاست؟چرا به این خا آمده ام؟
ناگهان زلزله ای شدید مرا تکان داد و وضعیتم را دگرگون کرد ؛به شدت ترسیدم.
بعد از ساعتی همان تکان شدید را دوباره احساس کردم.بعد ها نیز به تور منظم ،هر
از چند گاه ؛این حادثه اتفاق می افتاد.
هر بار که گرسنه می شدم،از موادی که در آن غوطه ور بود می خوردم. دنیای قشنگی
بود؛جایی بزرگ و دل گشا، راحت و آسوده. روزها و شب ها می آمدند و می رفتند و من
با شگفتی می دیدم که دنیایم کوچک شده است.در خود نیز تغیرات تازه و عجیبی می دیدم.
بدنم شکل های خاصی به خود می گرفت و اعضا واندام هایی پیدا می کردم.گاه به خود می گفتم :
در دنیایی که من در ان زندگی می کنم، این اعضا به چه درد می خورد ؟چه نیازی به این پاها و نوک
است؟ این دو بالی که در دو طرفم پیدا شده اند،چه فایده ای دارند؟
دنیایی که روز های اول برایم دیدنی بود ، در پایان هفته ی سوم چنان کوچک شد که به سختی جا به جا
می شدم .حضور در چنین دنیایی برایم مشکل می نمود .دیگر دوست نداشتم آن جا باشم.
رفته رفته نفس هایم به شماره افتاد ،درد شدیدی و جودم را فرا گرفت ،احساس کردم به لحظات پایانی حیات نزدیک
می شوم با حسرت ودریغ به زندگی کوتاهم می اندیشیدم؛ به ان اندام های زیبا ،به بال وپر و پاهیی که انها را به فنا و
نیستی می سپردم.در این حال، با آخرین رمقی که در پیکرم بود عبا نا امیدی تمام به قالب سخت و ستبر دور خود فشارقدم به حیات دیگری گذاشتم و با دویدن و بال زدن زندگی تازه ای را آغاز کردم.
آوردم.یه باره صدای مهیبی به گوشم رسید ؛در آن دیواره ی پولادین ،شکافی افتاد و آبشاری از نور و هوای تازه بر سرم ریخت.نسیم حیات بخشی بر سراسر اندامم وزید و پیکرم در تلألوی پرتو های زندگی نور یاران شد.
داستان جالبی بود.
سلام
مرسی از لطف تون باز هم بییان