دو دوست

شعر ،داستان،خاطره ،عکس ،اس ام اس عاشقانه و......

دو دوست

شعر ،داستان،خاطره ،عکس ،اس ام اس عاشقانه و......

داستان،داستان بسیار جالب حتمآ بخونید

لحظه ای به خود آمدم،احساس کردم در فضایی بزرگی قرار دارم

ودر میان مادهای بی رنگ شناورم.پرتوهای نور ملایمی همه جا را

روشن کرده بود و گرمای مطبوعیتنم را نوازش می داد.تا کرانه ی دور،

از کسی وچیزی خبر نبود؛گویی در دنیای من کسی جز خودم وجود نداشت.

دلهره ای من را فرا گرفت کمن کیستم؟این جا کجاست؟چرا به این خا آمده ام؟

ناگهان زلزله ای شدید مرا تکان داد و وضعیتم را دگرگون کرد ؛به شدت ترسیدم.

بعد از ساعتی همان تکان شدید را دوباره احساس کردم.بعد ها نیز به تور منظم ،هر

از چند گاه ؛این حادثه اتفاق می افتاد.

هر بار که گرسنه می شدم،از موادی که در آن غوطه ور بود می خوردم. دنیای قشنگی

بود؛جایی بزرگ و دل گشا، راحت و آسوده. روزها و شب ها می آمدند و می رفتند و من

با شگفتی می دیدم که دنیایم کوچک شده است.در خود نیز تغیرات تازه و عجیبی می دیدم.

بدنم شکل های خاصی به خود می گرفت و اعضا واندام هایی پیدا می کردم.گاه به خود می گفتم :

در دنیایی که من در ان زندگی می کنم، این اعضا به چه درد می خورد ؟چه نیازی به این پاها و نوک

است؟ این دو بالی که در دو طرفم پیدا شده اند،چه فایده ای دارند؟

دنیایی که روز های اول برایم دیدنی بود ، در پایان هفته ی سوم چنان کوچک شد که به سختی جا به جا

می شدم .حضور در چنین دنیایی برایم مشکل می نمود .دیگر دوست نداشتم آن جا باشم.

رفته رفته نفس هایم به شماره افتاد ،درد شدیدی و جودم را فرا گرفت ،احساس کردم به لحظات پایانی حیات نزدیک

می شوم با حسرت ودریغ به زندگی کوتاهم می اندیشیدم؛ به ان اندام های زیبا ،به بال وپر و پاهیی که انها را به فنا و

نیستی می سپردم.در این حال، با آخرین رمقی که در پیکرم بود عبا نا امیدی تمام به قالب سخت و ستبر دور خود فشار

قدم به حیات دیگری گذاشتم و با دویدن و بال زدن زندگی تازه ای را آغاز کردم.

آوردم.یه باره صدای مهیبی به گوشم رسید ؛در آن دیواره ی پولادین ،شکافی افتاد و آبشاری از نور و هوای تازه بر سرم ریخت.نسیم حیات بخشی بر سراسر اندامم وزید و پیکرم در تلألوی پرتو های زندگی نور یاران شد.
 
بازهم مثل دفعات قبل نظر یادتون نره

خاطرات من

انسانها همه چیز دارند وقتی مطمئنند همدیگر را دارند

و

هیچ ندارند وقتی می فهمند آنکه را می پنداشتند دارند ندارند.

انسانها و البته خود من و تو سر خوشیم با دلخوشی های کوچک و عاطفه ای که بین ما است

و تا می فهمیم و یا می پنداریم دیگر این عاطفه نیست احساس بدبختی بزرگی می کنیم

من  به خلوت خود فرو رفته بودم به این فکر افتاد که عاقبت ما چه خواهیم شود.

 

و اکنون اما ......عزیزانم

همه این روزها میگذرد و زمستان هم میگذرد

و آنچه می ماند سیاهیست که بر ذغال می ماند .

صبوری باید من را تو را و او را

ولی مصرانه بر این اعتقادم که تا شقایق هست زندگی باید کرد

کاش شقایقهامان زیر پای کسی له نشود

کاش بتوانیم به سلامت از این طوفانهای سهمگین بگذریم

کاشهای زیادی هست

کااااااش

ولی امید دارم تا آمدن امام زمان (مهدی موعود(ع) ) همه چیز حل شده باشد و کدورتی نباشد

بماند باید شاد زیست و شادی پاس داشت

چرا که

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ

                             **

                              هفت رنگش میشود هفتاد رنگ


منتظر نظرات شما عزیزان هستم؟

خاطره عاشقانه

 تصورات عاشقانه یک دیوانه

 وقتی دارم با تو ، با این تلفن لعنتی ، حرف میزنم
مدام باید تصورت کنم که اینجا ، همینجا روبرویم نشسته ای ،
انگشتان کشیده ات با آن ناخن های سوهان زنده و بلند ،
با آن لاک کمرنگی که درونش ستاره های ریز دارد ،
حلقه شده دور لیوان چای ، طره ای از موهایت با آن فر دلفریب ، افتاده روی چشمت ،
و تو زحمت کنار زدنش را به خودت نمی دهی و من مدام باید درون ذهنم درگیر این باشم که آن را از جلوی چشمت کنار بزنم ، یا همینطور دیدش بزنم و ته دلم قند آب شود .
مدام باید تصورت کنم ، با فریم های تند ، تند تر از یک فیلم ، خیلی سخت است .
تصورت کنم که توی چشم های من نگاه می کنی ، لبهایت تکان می خورد و من هی چشم هایم می چرخد و نگاهم سر می خورد از چشمانت به لبهایت و از لبهایت به انگشتانت ، از انگشتانت به طرهء مویت با همان فری که وقتی سرت را با آن حالت کودکانه تکان می دهی ، بالا و پایین می رود و دل من ، با بالا و پایین رفتن فر مویت ، بالا و پایین می رود .


باید تصورت کنم که یک جرعه‌ چای می نوشی و لبهایت خیس می شود ، سرخی رژی که روی لبت مالیده ای می ماند روی لبهء لیوان و من وسوسه می شوم لیوان چای را از دستت بقاپم و لبم را درست همانجا بگذارم و جرعهء ای چای بنوشم و تو لبخندی بزنی و سرت را دوباره تکان بدهی و من باز نگاهم سر بخورد روی همان طرهء موی شیطان و همان تکان های مواجش …
وقتی دارم اس ام اسی که برایم زدی را می خوانم ، باید تصور کنم نوک انگشتهایت را که با طمانینه کشیده می شود روی دکمه های موبایل و تو دراز کشیده ای و ردی از نور ، از لای کرکرهء پنجرهء اتاق ، افتاده روی نوک انگشتان پایت ، که لای هر کدامشان پنبه ای گذاشته ای و شیشهء لاک را هم ، باید تصور کنم که چه رنگیست
و اینبار کدامیکیشان را انتخاب کرده ای که بیشتر به ناخن های پایت بیاید .
وقتی دارم قدم می زنم ، توی همان کوچهء باریکی که برایت گفتم ، باید تصورت کنم ، که کنارم قدم می زنی و من میشمارم صدای پایت را و نبضت را ، از روی فشاری که به دستم که درون دستت ، محکم گرفته ای و من برای تو زیر لب ترانه می خوانم و تو همچنان که همیشه هستی ، ساده و معصوم ، گوش می دهی و در لابه لای ترانه خواندنم ، آن جاهایی که دوست داری ، دستم را آرام ، فشار می دهی و من ، باز تکرارش می کنم و تو لبخند می زنی و من زیر چشمی ، لبخندت ، همان انحنای سرخ رنگپریدهء مرطوب ، را دید می زنم .
باید تصورت کنم ، وقتی که بالشت را ، درخت را ، آسمان را ، حجم خالی بودنت را ، در آغوش می کشم و دست هایم ، همینطور با چشم های باز – نگو که دست که چشم ندارد ، تصور کن دارد – هاج و واج بماند که میان این فرکانس هایی که می رسد از مغز و این چیزی که لمس می شود چرا اینقدر تفاوت وجود دارد و من باز باید تصور کنم که همین که هست و یک جوری سر و ته قضیه را هم بیاورم و چقدر سخت است این سر و ته قضیه ها را یک جوری هم آوردن .
باید تصورت کنم ، نیمه های شب که بیدار می شوم و دست می کشم در حجم خالی کنارم ، که همیشه جای یک نفر خالیست ، و پتو را بکشم رویت که نکند سرما بخوری و یا بپرسم آب نمی خوری و صدای نفس های آرامت را بشنوم که لابه لایش بگویی چرا و من تشنه تر از تو ، یک لیوان آب سرد بیاورم و تو ، با آن موهای ژولیده و چشم های نیمه باز ، نیم خیز شوی و تمام لیوان آب را سر بکشی بدون اینکه بدانی فقط نصف لیوان آب مال تو بود و من هنوز تشنه ام و من دور از چشم های تو لبخند بزنم و همان چند قطرهء مانده ته لیوان را سر بکشم و فرو بروم در گرمای تنت و موهای ژولیده ات .
به من نگو تو چقدر خیالباف شده ای ،
همین ها را هم که اگر نمی بافتم که الان لخت و عور مانده بودم میان این سرمای خشک تنهایی ها و فاصله ها و نبودن ها و منجمد میشدم آنچنان که گرمای خورشید بودنت هم نمیتوانست یخ هایم را آب کند .
ولی خب ، خدائی اش هم چقدر تلخ است که آدم فقط تصور کند و تصور کند که تصور نمی کند .
حالا تو تصور کن که من آمده ام پیش تو یا تو آمده ای پیش من ، فرقی هم نمی کند ، نشسته ای روبرویم و موهایت را هم کوتاه کرده ای ، چون آنطور که من تصورت کرده ام دوست داری گاهی وقت ها موهایت را خیلی کوتاه کنی ، و دیگر آن طرهء مو هم روی گونه ات نیست و من باز باید در عین بودنت در روبرویم آن طرهء مورا با همان چند فری که آن پایینش خورده تصور کنم و تو اصلا نمی دانی من دارم به چی فکر می کنم و یک جرعه چای می نوشی و چون رژ لبی هم نزده ای ردی هم بر لبهء لیوان نمی ماند ولی من باز توی تصورم آن اثر سرخ را تصور می کنم ولی در واقعیت لیوان را از دستت می گیرم و جرعه ای چای از همان جایی که تو نوشیدی می نوشم و طعم لبهایت را ، اشتباه نکنی ها طعم رژ را نمی گویم چون من هیچوقت طعم رژ را با طعم لبهایت اشتباه نمی کنم ، می چشم و تو باز نمی دانی که من دارم به چی فکر می کنم و این هم خوب است که تو نمی دانی توی ذهن من چه می گذرد و هم بد .
الان هم دارم تصورت می کنم که از پرچانگی ها و پراکنده گویی های من خوابت برده است و من باز ، آرام پتو را می کشم رویت که نکند خدای نکرده سرما بخوری چون پوست تنت ، توی تصورات من آنقدر لطیف و نازک است که شاید باد همین پنکهء رومیزی من سردش کند و آن حرارت زیر پوستی مطبوعت ، که من دوست دارم در زیر نوازش های ممتد نوک انگشتانم احساسش کنم ، کم شود .
جایی خوانده بودم از تصور تا واقعیت یک قدم بیشتر فاصله نیست و من اینبار اگر بخواهم راستش را بگویم توی واقعیت آنقدر قدم زده ام به امید اینکه برسم به تو ، برسم به واقعیت و نرسیده ام که قدم هایم و قدم زدن هایم راه برده به جاده ای در تصوراتم که دور تا دورش درخت های بلند هست و هوای مرطوب و نم باران و انتهای جاده تو ایستاده ای و برایم دست تکان می دهی و باد می زند زیر گیسوان رهایت و من لبخند می زنم و از همان دور زیر لب به تو می گویم :
- دوستت دارم .
و توی واقعیت ، واقعا هیچ چیز نیست .
هیچ چیز …

.

نظر یادتون نرررررره ها


( قبلاٌ )های آدام های معروف

  سلام دوستداران تریبون ۹۰من فکر کردم که این مطلب به کار شما عزیزان و   

سروران می آید.به همین خاطر این مطلب را در وبلاگم گذاشتم که بدونید هر  

چه که ما بخواهیم می توانیم به آن دست یابیم چرا که: 

( قبلاَ)های آقایان بزرگ را بنگرید وبعد هم به این حرف من کمی فکر کنید.

 

امیر کبیر (صدر اعظم ناصرالدین شاه) قبلاٌٰ خدمت کار بود.

آلبرت انیشتین(فیزیکدان) قبلا منشی اداره ی ثبت بود.

جک لندن (نویسنده)قبلا کارگر کشتی بود.

ولییام شکسپیر (نویسنده) قبلا هنرپیشه بود.

یعقوب لیث (سر سلسله یصفاریان ) قبلا روگر بود.

لیندون جانسون(رییس جمهور آمریکا) قبلا واکسی بود .

توماس ادیسون(مخترع)قبلا تلگراف چی بود. 

 

و غیره وغیره؛.................


با آرزوی موفقیت برای شما دوستداران تریبون90 

با نظرات خود مارا خوشحال کنید