ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
سلام دوستان من دیگه وقت شعر رسیده ،دوست دارم چندتا از شعر های سهراب سپهری رو براتون بزارم منتظر اشعار زیبای بعدی باشید .
منتظر نظرات شما هم هستم
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پروازکبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است
حرف هایم ،مثل یک تکه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشاید به رفتار شمامی تابد
و به آنان گفتم:سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنان که فلز ،زیوری نیست به اندام کلنگ
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند
پی گوهر باشید
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید
و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز،و به افزایش رنگ
به طنین گل سرخ،پشت پرچین سخن های درشت
و به انان گفتم:
هر که در حافظه چوب ببیند باغی صورتش در
وزش بیشه شور بادی خواهند ماند
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود
آنکه نور از سرانگشت زمان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه
زیر بیدی بودیم
برگی از شاخه بالای سرم چیدم،گفتم:
چشم باز کنید ،آیتی بهتر از این می خواهید؟؟
می شنیدم که بهم می گفتند:
سحر می داند،سحر!
سر هر کوهی رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد
خانه هاش پر داوودی بود
چشمشان را بستیم
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش
جیبشان را پر عادت کردیم
خوابشان را به صدای سفر آیینه ها آشفتیم
*******
******* |
یه
آرزو
از هجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب:
مرده ای را جان به رگ ها ریخت، پا شد از جا در میان سایه و روشن، بانگ زد بر من : مرا پنداشتی مرده و به خاک روزهای رفته بسپرد؟ لیک پندار تو بیهوده است: پیکر من مرگ را از خویش می راند. سرگذشت من به زهر لحظه ای تلخ آلوده است. من به هر فرصت که یابم بر تو می تازم. شادی ات را با عذاب آلوده می سازم. با خیالت می دهم پیوند تصویری که قرارت را کند در رنگ خود نابود. درد را با لذت آمیزد، در تپش هایت فرو ریزد. نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود.
مرده لب بر بسته بود. چشم می لغزید بر یک طرح شوم. می ترواید از تن من درد. نغمه می آورد بر مغزم هجوم. دریغ از تمام لحظه هایی که گذشت...بی تو...بی من ،آن سفر کرده که صد قافله دل همرَه اوست
!...هر کجا هست خدایا به سلامت دارَش !
آسمونت همیشه آبی باشه رفیق..
هرجا که هستی
عشق یعنی بزرگ کردن یک چیز به اندازه ی دنیا و کوچک کردن دنیا به اندازه ی یک چیز،زندگی کردن،تلف بودن،پلاسیدن،نطفه ای را پرورش دادن برای زندگی کردن،و این تکرار تکرار است،اگر زندگی را دوست داشتم هیچوقت موقع تولد گریه نمیکردم!!! |
سلام وبلاگ باحالی داری یه سری به وبلاگ من بزن ونظرتو بگو
ممنون
سلام خسته نباشید
اجب شعر جالبی هست.روحش شاد
سلام...
بلاگ شما هم جالبه..
لینک شدید...
منم با عنوان ؛به نام آنکه اشک را آفرید تا آتش جنگل های عشق را خاموش کند ؛ لطفا لینک کنید
سلام
وب باحلی دارین ِبازهم ازاین اشعار بگذارید
سلام وای چه شعرهای علی بود
salam khobe vali age yekam zibatar bood shaghantadr mishod