دو دوست

شعر ،داستان،خاطره ،عکس ،اس ام اس عاشقانه و......

دو دوست

شعر ،داستان،خاطره ،عکس ،اس ام اس عاشقانه و......

داستانی کوتاه

پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود

در یخچال را باز می کند

عرق شرم ...
بر پیشانی پدر می نشیند

پسرک این را می داند

دست می برد بطری آب را بر می دارد

... کمی آب در لیوان می ریزد
صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم

پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است
نظرات 2 + ارسال نظر
shalale جمعه 19 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:03 ق.ظ

مریم شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:44 ب.ظ

خداجونم هیج کسی رو شرمنده خونوادش نکن...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد